وقتی به جهان و خودت ایمان داشته باشی، لازم نیست کلامی بگویی. همه چیز در مناسبترین شکلش اتفاق میافتد.
روزهای عالی سرآغاز ایمانی دوستداشتنی است که هیرایاما را با زندگی انس داده.
مردی که به ظاهر شغل مناسبی ندارد. کم حرف است اما منزوی نیست، یک روز درمیان حمام عمومی میرود، کتاب میخواند، موزیک گوش میدهد، و در نهانخانه ذهنش دنیایی آفریده که مبناش آرامش است. آرامشی که در نهایتِ داستان، مخاطب را وادار به نفس آسودهای میکند. که زندگی غیر از لحظاتی نیست که در اکنون گذراندهایم.
هیرایاما از گذشته به امروز وصل شده. با ابزارهای قدیمی، با رویاهای خاکستری و سایهوار، با پدری که نیست اما منتظرش است و خواهری که با او فرق دارد. هیرایاما سعی دارد اکنون را با کیفیت زندگی کند و فراموش کند چه روزهایی را گذرانده. و این تنهایی فیلسوفانه برای او لبخندهایی را از سر آسایش به جا گذاشته. مردی که توالت را چنان برق میاندازد که نه انگار قرار است کسی آن را کثیف کند. هر روز و هر روز تکرار کثیفی از کارش را به عالیترین شکل انجام میدهد.
و اما در زیرلایه مردی که در نفسهای راحت هر صبحش، در آبدادن به گلدانهای یکنواخت و قهوه هر روزهاش، کسی زندگی میکند که بخشهایی از خودش را مخفی کرده. وجوهی که با حضور پارتنر همکارش سر برمیدارد. و بعد با آمدن نیکو. نیروی نجاتدهنده لطیفی که در حصار زندگی مردانه او جایی نداشت و باعث شد نوع نگاهش به آدمها شکل دیگری پیدا کند. در جستجوی معنای زندگی، هیرایاما زن را باخته بود و هر لحظه با حضوری آنیمایی، لبخند و نگاهی از زندگی را شاهد بودیم که در یکنواختی مکرر روزهای عالی او، ناپیدا بود. ما به ظاهر همچنان مردی را میدیدیدم که قبل از طلوع بیدار میشود، پولخردهاش را برمیدارد و نوارکاستی توی ضبط میگذارد که با روز قبل فرق دارد. اما زندگی درست مثل تفاوت موسیقی هر روزش وجه جدیدی از خود را نشان میداد. مردی که تلاشش را برای آسودگی میکند، بیآنکه به چیزی چنگ بزند. اما در پستوی دلش تمناهایی دارد که در تاریکی مانده. تمنایی که اشک میشود و بعد از رفتن نیکو و مادرش، فرو میچکد. تمنایی که نگاه میشود و زن توی پارک را مینگرد. تمنایی که ماما و همسر سابقش را تنها میگذارد تا لذت همآغوشی را ببرند. تمنایی که پول میشود و قرض میدهد تا مردی دیگر با زنی باشد. هیرایاما در همین واکنشهای ساده و نامحسوس، بخشی از احساسات پنهانش را فاش میکند که در روتین روزانهاش گم شده. روتینی که نیاز به زن وجود دارد و حضور زن توش گم است.
در تمام دور تسلسل فیلم ما هرگز صحنهای تکراری نمیبینیم. هر روز او شبیه هم است و هیچ روزش مانند قبل نیست. حتی دو یکشنبه با برنامههای معین برای او فرق داشت. کتابی که او انتخاب کرد و نام نویسندهاش “آیا” بود، نشان از فکر کردن او به دختری داشت که مال او نبود.
نکته مهم این فیلم استفاده از بیصدایی در عین کلام بود. سکوت هیرایاما که جز به ضرورت لبی باز نمیکرد، با موسیقیهایی که هر صبح گوش میداد، دیالوگی میساخت که از لبهای او بیرون نمیآمد و صدای او را داشت.
در تمام فیلم ما شاهد مینیمالی هستیم که اضافاتی ندارد. چند روز از زندگی مردی را شاهدیم که میانسالی را رد کرده و گذر زمان را میبیند. و شاید برای همین است که به گیاهان دل بسته، به سایههای روی دیوار دل بسته و میداند بخشی از رشد در بستر همین دلبستگیهای آرام شکل میگیرد. که او نگران پیر شدن و تنهایی نیست، بزرگ شدن و رها کردن دغدغه اوست.
لایههای پنهان فیلم آنقدر زیاد است که بشود روزها در سکوت به فکرش بود و ساعتها در موردش حرف زد. اما نوشتن از هر آنچه لمس شد، سختترین است و کوجی یاکوشو به بهترین شکل ممکن آن را ایفا کرد.