«کیک محبوب من» قصهی تنهایی بشر است و نحوهی مواجههی او با تنهایی. همهی ما تنهایی را به یک شکل تجربه نمیکنیم اما شاید درک و دریافت چنین احساسی در سنین سالمندی رنگ و طعم دیگری داشته باشد.
به پدیدهی تنهایی در سینما از منظرهای گوناگون پرداخته شده است. از احساس تنهایی موقعیتی و جزئی گرفته تا تنهایی مزمن مانند آنچه از تراویس بیکل، قهرمان فیلم راننده تاکسی مارتین اسکورسیزی میشنویم: «تنهایی توی کل زندگیم همیشه و همهجا دنبالم کرده. تو بارها، تو ماشینها، تو پیادهروها، تو فروشگاهها، همهجا. هیچجا از دستش خلاصی نداشتم. من همون آدم تنهای خدا هستم.»
مهین، زنی سالخورده است که دیالوگ تراویس بیکل را با اندکی تغییر در جزئیات، میتوان از زبان او نیز متصور شد. گویی تنهایی او را نیز همهجا دنبال کرده و میکند. در خانه، هنگام آشپزی، موقع خرید، حتی بهوقت نوشیدن یک استکان چای.
گرچه در بسیاری از سکانسها تأکید بر احساس تنهایی حالت اغراقشده و تصنعی پیدا میکند. انگار کارگردان میخواهد بدون هیچ ضریب خطایی به مخاطب بقبولاند که مهین تنهاست و از تنهایی خود آنچنان در رنج است که همهچیز را از آن منظر میبیند و میشنود و درک میکند. اما درهرحال چگونگی پدیدارشدن این حجم از تنهایی بر مهین و تلاش او برای گریز از رنجی که به آن واسطه بر وی تحمیل شده، فیلم را به پیش میبرد. گرچه احساسات را نمیتوان پدیدارهایی مطلقاً ذهنی دانست، بلکه ابزارهایی برای شناخت هم هستند، یعنی ابزارهایی که چیزی هم دربارهی واقعیت به ما میگویند. از این منظر، مهین هم از احساس تنهایی در رنج بهنظر میرسد و هم گویی جنبهی پررنگ و تأثیرگذاری از واقعیت زندگیاش را متأثر از این تنهایی مییابد. انگار ناگهان از روبهروشدن با چنین واقعیتی برمیآشوبد، در را پشت سرش میبندد و در پی آن میرود که تغییری بیابد یا بیافریند.
مواجههی مهین با احساس تنهایی یا ترس از آن نیز جالب توجه مینماید. ظهور و بروز ویژگیها و امیالی که گاه صرفاً متعلق به جوانی انگاشته میشوند توسط زنی سالخورده تابوی مهمی را درهم میشکند. تابویی که گویا زندگی را مختص پیش از پیری میداند و هرچه که رنگ و بویی از آن داشته باشد بعد از رسیدن به عددی از سن، عجیب و حتی ناپسند شمرده میشود. آرایش، لباسهای رنگی و شاد، تمایل به ارتباط با جنس مخالف، بیرون آمدن از قالب مادرِ فداکاری که یک عمر با تنهایی سر میکند و مرد دیگری را حتی نمیبیند، همه و همه را در این فیلم بهنوعی میبینیم و گذشته از احساسی که نسبت به این تابوشکنیها داریم، ممکن است تابوهای دیگری به ذهنمان خطور کند و برآورد کنیم که اگر فیلم نباشد و در زندگی خودمان، چه اندازه ظرفیت داریم تابوها را بشکنیم یا شاهد تابوشکنی دیگران باشیم.
عشق، یا بهتر بگوییم تمایل به عشق نیز در این فیلم نمود بسیاری دارد. هم عشق رمانتیک آنچنان که ژان ژاک روسو معتقد است که صِرف احساسات خوشدلانه برای معنادارکردن زندگی بس است، و چه به نحوی که استاندال در رمانهایش مینمایاند: اگرچه عشق همواره فریبنده است اما شادکامیِ انسان محقق نمیشود مگر آنکه به توهماتی که عشق پدید آورده دل بسپارد. گرچه در نهایت انگار عقیدهی مارسل پروست مبنی بر ویرانگری عشق در فیلم نمود مییابد و تمام آن نحوهی پدیدارشدن تنهایی بر مهین و مواجههاش با آن و تابوشکنیها و هرچه که در فیلم به تماشا مینشینیم، با مرگ، یعنی تنهاترین تجربهی اگزیستانسیال بشر به نوعی پیوند میخورد. از آغاز هم شاید همین بوده که بر تمام آنچه که مهین از تنهایی درک میکند و میهراسد، سایه افکنده و او را وامیدارد که برخیزد و کاری کند! چنان که هایدگر میگوید: «میرایی و چشمانتظاری مرگ است که به وجود ما معنا میدهد.»